Monday, June 13, 2011

ناگفته هایی از مهدی کامرانی (برادر کیارش کامرانی زندانی سیاسی) در فیسبوک شخصیش

این نوشته را چند روز پیش نوشتم. دیروز می خواستم توی فیسبوک بگذارم. اما مغشوش و بی سر و ته بود. دلیلی دیگر هم داشتم  و آن امید به عفو پیش رو بمناسبت مذهبی  13 رجب و قولهای جورواجور دروغکی که به مادرم داده اند که اسم کیارش هم توی لیست هست و... . این بار شاید این دروغ راست می شد و از نوشتن نامه یی که ممکن بود محرک باشد و بهانه یی برای زندان ماندن کیارش منصرف شدم. اما به چند دلیل این نامه را می گذارم. اول اینکه معتقدم اگر "گمنام" های قبلی مثل حسن ناهید و محسن دگمه چی و خیلی قبلترها امیدرضا میرصیافی و اکبر محمدی و دیگرانی که در گمنامی جان داده اند و هنوز گمنامند را ما می شناختیم شاید شاخک ما و اطرافیان و به تبع ما جامعه حساس میشد و دیروز  هدی صابر مظلومانه جان نمی داد. دیگر اینکه اسم کیارش و 62 نفر دیگر را زیر شهادتنامه ای که بعد از شهادت هدی صابر منتشر شده دیدم و مطمئنم که عفو پیش رو هم لغو شد و شیران دربند ما هنوز و همچنان شرفشان را به رخ ما "آزاد" ها می کشند. این نوشته با اندک ویرایش:

سلام کیارش!

امروز مامان و بابا دوباره آمدند. پارسال که برمی گشتیم الیگودرز برای تعطیلات عید با هزار امید و آرزو که امسال عید را دور هم هستیم. چون به مامان قول "خبرهای خوش" داده بودند که حداقل به مرخصی می آیی.

راستی ما چقدر منتظر این خبر خوش بوده ایم. از عاشورای 88 تهران تا امروز. ما فکر می کردیم خیلی که به درازا بکشد تو 2 یا 3 هفته بعد می آیی. چون فکر نمی کردیم شما بچه های اغلب تحصیلکرده یی که کسانی بینتان بودند که هشت صبح روز عاشورا دستگیر شده اند و از بقول خودشان اغتشاشات عاشورا چیزی ندیده اند خیلی زود می آیید. وقتی که متهمان ردیف اول و دوم و سوم و... 16 نفر دادگاه علنی به مرور آزاد شدند ما منتظر نوبت شما بودیم. اما عید آمد و رفت و تنها چند نفر سیاسی سرشناس به مرخصی آمدند و تو و خیلی کسان دیگر زندانی ماندید. ما عادت کرده ایم و از پیرارسال تا بحال برای خودمان مناسبت های مذهبی و جمهوری اسلامی یی را روزی که اتفاقی ممکن است بیفتد تصور می کرده ایم. 22 بهمن، نوروز، 12 فروردین، تولدهای مذهبی، عیدهای اسلامی و خلاصه هر روزی که در پیش بوده را منتظرت بوده ایم و مناسبتها گذشته اند و رد شده اند و تاریخ بعدی شده روز آمال ما. شبهای سرد دی و بهمن و اسفند 88 روزهایی بود که جمع ما جلوی در اوین جمع بود. در کوچک باز می شد و شبی چند نفر مرد ریشدار مشکی پوش از در بیرون می آمد و شاید خانواده اش جلوی در منتظرش بودند. مردانی که بعد از چند روز از عاشورای 88 تهران با هیبت مردانی عزادار می آمدند. جوانهای اغلب همسن تو و من. راستی یک مرد اخمویی توی دادگاه انقلاب هست که پیشانی اش جای سوختگی دارد. روزهایی که  بعد از دادگاه علنی برای صحبت با قاضی صلواتی به دادگاه انقلاب می رفتم و او برگه ورود به دادگاه را به من نمی داد و من معترض شدم و او گفت: "اینها خیمه ی امام حسین آتش زده اند.  باید همه را از دم اعدام کرد." تو خیمه ی امام حسین را آتش زده بودی؟

آن شبهای سرد زمستان چندین نامه نوشته شد. به دادستان و رئیس قوه قضاییه و رئیس مجلس و خیلی کسان دیگری که هیچ نتیجه نداشت.  یک نفر هم تعریف کرده بود که روز عاشورا دو اتوبوس زن و مرد لخت توی تهران میرقصیده اند. سرباز مامور بدرقه ی من شنیده بود.

به همان سرباز گفتم برادر من بسیجی بوده. توی ستاد احمدی نژاد بوده و هر 2 دوره به او  رای داده. ولی وقتی دید رئیس جمهور کسی نبوده که او تبلیغش را میکرده، بعد از 2 سال  بیکاری در لوای رایحه ی خوش خدمت به این نتیجه رسید و دست از حمایتش برداشت. گفتم که تو معترض بودی. مسلمان معتقدی که در انفرادی و زیر بازجوییهای جهنمی چند ساعته روزه ی مستحبی است از سر اخلاص و عقیده مسلمان است. جایی که تنها بازجوی او می بیندش. من از سیاوش شنیدم که تو نماز نافله میخوانده ای. کوشا هم بعد از آزادی از نمازهای طولانی تو یاد میکرد. کاش مرد پیشانی سوخته می فهمید. مردی که تابلوی بالای سرش حدیثی از قصص الانبیاء است. نوشته: ((العامل بالظلم والمعين له والراضي به شركاء ثلاثتهم: ستمكار و ياوراو و آن كه به ستم او راضي باشد هر سه آنان در ستم شريكند.)) مردی از جنس شخصی که من دیدم. همانی که آستین بالازده ی او  موقع اذان و لخ لخ دمپایی های سفیدش وقتی یک طبقه پایینتر از اتاقش وضو می گیرد یادم مانده. تا شاید همه ارباب رجوعها بفهمند که نماز خواندن هم مایه ی مباهات است!

  کیارش جان اکنون که این نامه را با لپ تاپ اهدایی سازمان زندانها و اینترنت وای فای در باغ محوطه ی هواخوری می خوانی من در خانه ام. خانه تیمی مان! همان خانه ای که اغتشاشات تهران را از آنجا مدیریت میکردی! ما از تراژدی طنز  میسازیم و 5 دقیقه سهم من از بیست دقیقه ی دوشنبه های ملاقات را به همین طنرها می خندیم. اما قسمت دوم این طنز واقعی است! روزی که پرینت صورت وضعیت پرونده ات را از دادگاه تجدبدنظر گرفتم نوشته بود: تجمع و تبانی، هدایت دسته یا گروه به قصد بر هم زدن امنیت کشور از طریق ایجاد اغتشاش در سطح شهر تهران. تو به همین دلیل محاکمه شدی. چون با خواهران و برادرت زندگی می کردی. دانشجوی شهرستانی مجرد بودن جرم بود لابد. خانه تیمی هم همان خانه ی مجردی است. آخر برادر من چرا توی اتوبوس لخت می رقصیدی؟

امروز شنیدم که یکی از زندانیان سرشناس دیگر به "بازداشتگاه اوین" برنمی گردد. یکی از سیاسیون سرشناس واسطه شده برای او و یک نفر دیگر.خانواده اش آمده اند و خرت و پرتهای زاغه اش را تحویل گرفته اند  که دیگر بازنگردد. مثل خیلی از زندانیان سرشناس دیگری که خدا را شکر آزاد شده اند. مثل کسانی که در اردوگاه اشرف بودند و اعدام بدوی شان شده بود 12 سال حبس و پارسال ناگهان آزاد شدند. من خیلی خوشحال شدم که رآفت نظام شامل حالشان شده و بلاخره خیلی زود ما هم "بخشیده" می شویم. خانواده ی ما هم شامل این رآفت می شود و پدر و مادرمان به سر زندگی خود برمی گردند. اما این انتظار خیلی به درازا کشیده. با خودم می گفتم تو که اشرف نرفته ای هیچ، دو مرتبه هم با بسیج دانشجویی به بیت رهبری رفتی. کاروان راهیان نور دانشگاهت چند سال پیاپی تو را نزدیکیهای عراق برده. اما براستی برادر من تو را چه شد که خودت هم نفهمیدی کجاها که نرفته ای؟

کیارش اعتراف می کنم که می ترسم. می ترسم که تو و چند نفر دیگر پاسوز لابی های سیاسی بشوید. آخر سختم می شود که هر روز از کمد لباس مشترکمان لباس بپوشم و هرشب بی اغراق جای خالی تو را در خانه احساس کنم و  روزی در اینترنت بخوانم که کسی مصاحبه کرده و گفته ما زندانی سیاسی نداریم. زندانیان ما کسانی هستند که پمپ بنزین آتش زده اند. یا کس دیگری بگوید ما زندانی یی نداریم که 2 عید متوالی زندان باشد. می ترسم که شماها فراموش شوید. می ترسم که ما یادمان برود و شما از یاد بروید. زندانیان گمنام.  از این می ترسم که ملتی که شهدای گمنام دارد هیچ بعید نیست که زندانی گمنام هم داشته باشد. ملتی که بحث راجع به زندانی سیاسی نمی کند چون می ترسد، اخبارش را پیگیری نمیکند چون حوصله ندارد. نمی داند چه کسانی و برای چه سالهاست و ماههاست عمرشان را در زندان می گذرانند چون برایشان مهم نیست. شاید برای تو هم جالب باشد که چند روز پیش ما با یکی از "شهدای گمنام" که سال 88 بر اثر گاز اشک آور کشته شده بود آشنا شدیم! آخر روزمرگیهای ما خیلی از اتفاقات را در خودش حل میکند. اتفاقاتی که ملتی بیخ گوش ما را متحول می کند. اتفاقاتی که بیداری اسلامی اسمش است. حتمن

میدانی؟

این روزهای سخت که بر  ما و خیلی از خانواده های "گمنام" گدشته روزی خاطره می شوند. روزی ما به پشت سر نگاه می کنیم. به روزهای رفته که برای اولین بار تو را در سالن ملاقات دیدیم. بعد از 2 ماه بیخبری که صدایت را نشنیده بودیم. خیلی لاغر شده بودی. اما محکم بودی. یک قطره اشک و تمام. به همین روزها نگاه می کنیم که تو عاقله مردی شدی که هر روز در هواخوری 350 با دست خالی ورزش میکنی و توصیه ات به ما این است که دنبال کار من نروید. به شما توهین می کنند. ورزش کردن زیر دیوارهای بلند هواخوری دل بزرگی می طلبد. دلی که ماهان دارد. حمید دارد. یاد روزهایی می افتیم که تو دیگر جوانکی احساساتی نبودی. روزهایی که خیلی کوتاه در کنارت بودم و دیدم چقدر عوض شدی.

کیارش خیلی دوست داشتم آن دو نفر موتورسواری که تو را دستگیر کردند میفهمیدند که چه بلایی سر تو و خانواده ات آوردند. وقتی که گزارش دستگیری ات را می نوشتند چه فکری با خود می کردند. آیا می دانند با ما چه کردند؟ آیا وجدانشان قبول می کند که مادر ما را در پله های دادستانی و دادگاه انقلاب و دادگستری و ادارات دیگر ببینند و لحظه ای مادر  و پدر خود را تصور کنند که ممکن است یک برگه کاغذی که آنها نوشتند چه سرنوشتی برای فرزندشان بسازد و همان حالی را که مادر ما در یکسال و نیم گذشته تجربه کرد برای مادرشان می پسندند؟

کیارش تو در یکسال و نیم گذشته خیلی بزرگ شدی. احساس می کنم تو برادر بزرگ منی. وقتی اسمت را زیر شهادتنامه ی هدی صابر دیدم به اینکه تو برادر بزرگ منی بیش از همیشه افتخار کردم.

کیارش:

ياد آر زشمع مرده ، يادآر !

اي مرغ سحر ! چو اين شب تار

بگذاشت زسر سياهكاري

وز نفخه روحبخش اسحار

رفت از سرخفتگان خماري

بگشوده گره ز زلف زرتار

محبوبه نيلگون عماري

يزدان به كمال شد پديدار

و اهريمن زشتخو حصاري

يادآر زشمع مرده ! يادآر !

اي مونس يوسف اندر اين بند !

تعبير عيان چو شد تو را خواب ،

دل پر ز شعف ، لب از شكر خند

محسود عدو ، به كام اصحاب

رفتي بر يار و خويش و پيوند

آزادتر از نسيم و مهتاب

زان كو همه شام با تو يك چند

در آرزوي وصال احباب

اختر به سحر شمرده ، يادآر !

چون باغ شود دوباره خرم

اي بلبل مستمند مسكين !

وز سنبل و سوري و سپرغم

آفاق نگارخانه چين

گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم

تو داده زكف زمام تمكين ،

زان نوگل پيشرس كه در غم

نا داده به نار شوق تسكين ،

از سردي دي فسرده ، يادآر !

اي همره تيه پورعمران

بگذشت چو اين سنين معدود ،

وان شاهد نغز بزم عرفان

بنمود چو وعد خويش مشهود ،

وز مذ بح زر چو شد به كيوان ،

هر صبح شميم عنبر و عود ،

زان كو به گناه قوم نادان ،

در حسرت روي ارض موعود

بر باديه جان سپرده يادآر !

چون گشت زنو زمانه آباد

اي كودك دوره طلايي

وز طاعت بندگان خودشاد

بگرفت ز سرخدا خدايي !

نه رسم ارم ، نه اسم شداد

گل بست زبان ژاژ خايي

زان كس كه زنوك تيغ جلاد

ماخوذ به جرم حق ستايي ، تسنيم وصال خورده ، يادآر

 

ارادت. مهدی

 

No comments:

Post a Comment